توضیحات

معرفی کتاب صوتی آرام جان

در کتاب صوتی آرام جان اثر محمدعلی جعفری، خاطراتی از زندگی شهید محمدحسین حدادیان را با صدای اعظم کیانی می‌شنوید.

شهید محمدحسین حدادیان برای مقابله با داعش در جبهه سوریه نبرد کرده بود اما در همین پایتخت، در واقعه خیابان پاسداران، به دست دراویش شورشی گنابادی به شهادت رسید.

بخشی از کتاب آرام جان

از وقتی محمدحسین وارد دبیرستان شد، هر روز داستان داشتیم. درس و مدرسه‌اش حاشیهٔ خادمی هیئت و بسیجی فعالش به حساب می‌آمد. آدمی که تا نصفه‌شب توی پایگاه و بسیج بود نمی‌توانست صبح در کلاس درسش بی‌تفاوت باشد. اول متوسطه می‌رفت دبیرستان غیرانتفاعی سبحان. روبه‌روی تالار فرمانیه. هر روز صبح از دکهٔ روزنامه‌فروشی کیهان می‌خرید. می‌برد سر کلاس. می‌گفت: «بعضی از بچه‌ها هم روزنامه آرمان میارن!» بحثشان بالا می‌گرفت.

می‌رفتم دنبالش. چون جای پارک گیرنمی‌آمد زودتر راه می‌افتادم. صدای زنگ مدرسه که بلند می‌شد محمدحسین سر کوچه حاضر بود. می‌خندیدم: «قبل از زنگ بیرون اومدی؟ مگه سر کلاس نبودی؟» می‌گفت: «قبل از زنگ کیفم روی شونه‌مه!» بعد شروع می‌کرد به تعریف‌کردن. به‌قول خودش از مبارزات انقلابی‌اش می‌گفت. با لحن لاتی می‌گفت: «امروز زدم تشتک‌مشتکشونه پایین آوردم!»

همین کارا رو می‌کنی که مدیرتون هر روز زنگ می‌زنه!

باد می‌انداخت به رگ گردنش که «خب این جماعت هنوز می‌گن توی انتخابات تقلب شده! هارت‌وپورت الکیه! هیچ مدرکی ندارن رو کنن، فقط لاف می‌زنن!»

یکی از معلم‌هایش آمده بود پشتش. روی پایش بند نبود که آقای موسوی سر کلاس گفته من آقای خامنه‌ای را از پدرم بیشتر دوست دارم. از طرفی مدیر مدرسه زنگ می‌زد به فرهاد که آقا این بچهٔ شما مدرسه را به هم ریخته؛ همه‌اش بحث سیاسی!

سر هر بحث و ماجرا و بحرانی وارد می‌شد. ایست و بازرسی می‌زدند یا می‌رفتند برای شناسایی. اگر توی روز هم کاری بود قید مدرسه را می‌زد. مدیر زنگ می‌زد: «آقا پسرتون امروزم نیومده!» فرهاد می‌گفت: «بله در جریانیم!»

آخه حدادیان سر پیازه یا ته پیاز؟ بقیهٔ بچه‌ها سرشون به کار خودشونه، دارن درسشونو می‌خونن، چرا اون باید همه‌جا سرک بکشه؟

وقت خادمی هیئت هم که پای هیچ‌کس و هیچ‌چیز نمی‌ایستاد. مراسم هیئت «رایة‌العباس» ساعت سه بعدازظهر شروع می‌شد. از ساعت دو چنان کیپ‌تاکیپ می‌نشستند که سوزن نمی‌افتاد. خدام درها را می‌بستند.

محمدحسین تا سه‌ونیم کلاس داشت. اگر می‌خواست تا زنگ آخر بماند، به مراسم هم نمی‌رسید چه برسد به خادمی. روز اول نامه نوشته بود. داده بود به دوستش که برساند به ناظم. خودش هم جیم زده بود. ناظمش زنگ زد که پسرتان پررو پررو نامه نوشته که من باید بروم هیئت حاج‌محمود کریمی، معذرت می‌خواهم به‌خاطر غیبتم! چقدر کفری شده بود که امضا هم کرده! روز بعد بازخواستش کرده بودند. ولی باز قبل از ظهر فلنگ را بسته بود.

جلوی امامزاده موتورها و مانع‌های قرمز پلاستیکی را جابه‌جا می‌کردند. در خشکه‌سرمایی که آب یخ می‌زد. گاهی می‌آمد خانه وسیله‌ای ببرد. صدایش درنمی‌آمد. پوست دستش سفیدک زده بود. می‌لرزید. سرما رفته بود تا دل استخوان‌هایش. لرزش شانه‌ها و مورمور پشتش را نمی‌توانست کنترل کند. استخوان تیرهٔ پشتش زیر کاپشن پیدا بود. دنده‌هایش را می‌شد بشماری. می‌ایستاد جلوی بخاری. چشمان عسلی‌اش می‌درخشید. کف دستانش را به هم می‌مالید. نایستاد استکان چای بدهم دستش. رفت. بی‌سروصدا، عین کفتر جلد امامزاده.

برای اینکه اوضاع را کنترل کنیم، یکی‌دو روز من و فرهاد به‌نوبت رفتیم مدرسه اجازه‌اش را گرفتیم. درکش می‌کردیم. از زمانی که هیئت افتتاح شد، قاتی بزرگ‌ترها خدمت می‌کرد. از چهارده‌سالگی هم فرم پر کرد و رسماً شد خادم هیئت. عشق می‌کرد که اجازه داده‌اند لباس سبز خادمی را تنش کند. می‌گفت این لباس نوکری اباعبدالله است و با هیچ چیزی عوضش نمی‌کند. خودش با دست لباس خادمی‌اش را می‌شست. هر دفعه هم با وسواس اتو می‌زد. این فقط هیئت رایةالعباس بود. توی فرمانیه هم می‌رفت داخل چایخانهٔ هیئت «ماءالفرات». افتخار می‌کرد به چای‌ریزی و شستن استکان‌های روضهٔ امام‌حسین (ع).

شب‌های چهارشنبه هم سرش می‌رفت، هیئتش ترک نمی‌شد. همه می‌دانستند محمدحسین باید برود هیئت «احباب». روزهای عاشورا توی آشپزخانه‌شان کار می‌کرد. می‌گفتم: «فسنجون‌های نذری‌شونو دوست دارم؛ شلوغه نمی‌تونم بیام بگیرم. یکی برام بیار.» قاطعانه می‌گفت: «پارتی‌بازی نمی‌کنم. می‌خواید بیاید اونجا بخورید!» می‌گفتم: «پارتی‌بازی نکن! به امیرآقا دوست بابا بگو مامانم سلام رسوند!» قبول نمی‌کرد. گاهی خود امیرآقا زنگ می‌زد به فرهاد که «براتون غذا کنار گذاشتم، می‌دم محمدحسین بیاره.» آن را هم نمی‌آورد! امیرآقا مجبور می‌شد بدهد یکی دیگر برایمان بیاورد.

سال بعدش که رفت رشتهٔ انسانی، مدیر مدرسه «باقرالعلوم» فرهاد را کشاند مدرسه. ازش پرسیده بود: «شما شغلتون چیه؟» گفته بود: «مدیر یک مؤسسه‌ام.» مدیر مدرسه دهانش باز مانده بود. فکر می‌کرده اگر فرهاد وزیر نیست، حداقل باید معاون وزیر باشد. به فرهاد گفته بود: «هرچی به پسرتون می‌گیم دست از این کارهات بردار، گوشش بدهکار نیست! بهش گفتم تو فردا باید شغل داشته باشی، ازدواج کنی!» محمدحسین هم مدام با خیال راحت می‌گفته: «آقا همه‌چیز حله!» به‌گمان مدیر مدرسه انگاری در وزارتخانه‌ای یک شغل برای محمدحسین رزرو کرده بودیم.

پیش‌دانشگاهی محمدحسین مصادف شد با انتخابات سال ۹۲. با دوسه تا از معلم‌هایش سرِ کاندیداها بگومگو کرده بود. می‌گفت: «اینا تو خط نظام نیستن!» زهرشان را بهش ریختند. سر جلسهٔ امتحان راهش نداده بودند. دوسه ماهی درگیر تسویه‌حساب معلم‌هایش بود.

در آن ایام تا چند ماه انگار محمدحسینی نمی‌دیدیم. هر موقع بهش زنگ می‌زدم، می‌گفت: «پایگاهم!» از پسرعمه‌اش شنیدم که در حوزه ۱۳۵ فتح‌المبین برای خودش بروبیایی دارد.

هم مسئول نیروی انسانیه، هم جانشین اطلاعات حوزه!

باورم نمی‌شد. به سن‌وسالش نمی‌خورد! یک شب که با ریش تراشیده و موی ژل‌زده و شلوار لیِ چسبان از اتاقش بیرون آمد باورم شد. وقتی کفش کالج مازراتی را بدون جوراب پوشید دیگر سخت می‌شد تشخیص داد که این محمدحسین حدادیان است!

یک روز من و زهرا را برد کله‌پزی. کنار مدرسهٔ زهرا در نیاوران. مغازهٔ تمیزی بود. بناگوش و زبان و پاچه و مغز سفارش داد. زیاد اهل سیراب‌شیردان نبود. محمدحسین با دهان آب‌افتاده داشت از مغزهایی تعریف می‌کرد که بچگی برایشان می‌پختم. صبح‌های جمعه از یک کله‌پزی مغز خام می‌گرفتم، می‌گذاشتم داخل یک ظرف روی کتری و بخارپز می‌کردم. چه کیفی می‌کردند برای این صبحانه.

فرهاد به گوشی زهرا زنگ زد. زهرا با آب‌وتاب توضیح می‌داد که بابا نبودی عجب کله‌پاچه‌ای خوردیم! وقتی قطع کرد محمدحسین گفت: «مامان می‌دونی مزهٔ چه غذایی هنوز زیر زبونمه؟!» شانه بالا انداختم. صدای مداحی ماشین را کم کرد.

مأمور شدیم متهمی رو که النگ‌ودلنگی داشت واسه خودش، دستگیر کنیم. یاردانقلی‌شون اومد که «مهمون داریم، باشه بعد از ناهار!» گفتیم: «مأموریم ببریمش.» دید سیریش شدیم گفت: «اگه می‌ترسید فرار کنه، خب شما هم بیاید داخل.» چه سفره‌ای! چه بریزبپاشی! نشستیم روبه‌روی متهم. چشم‌توچشمش غذا می‌خوردیم. چشم نداشتند ما بسیجیا رو ببینن. جلوی بقیه هم برای حفظ آبروش نطقش کور شده بود. یاردانقلی‌شون اومد یواشکی زیر گوشمون گفت: «نوش جون! نوش جون! تعارف نکنیدا!» خودمونو زدیم به اون راه. اینا داشتن آتیش می‌گرفتن که چشم از متهم برنمی‌داریم. حتی تا دم دستشویی هم همراش رفتیم.

دیگر آثار این هنرمند

برچسب ها

نظرات

  1. زینب میگه

    داستان قلمی روان دارد که باعث میشود با اتفاقات همراه شویم و خودمون رو در خانواده حدادیان حس کنیم و صدای گوینده عالیه

  2. سولماز میگه

    در ابتدا مثل باقی بیوگرافی ها بدنبال بزرگنمایی وجهه ی خاصی از فرد بودم ولی هرچه دیدم ارادت خالصانه نسبت به خدا دین اهل بیت(ع) بود این کتاب به مادرها پیشنهاد می دم تا بچه ها رو دعوت کنن یا براشون بخونن یا مثل من و دخترم در روز یه تعطیل با هم به این کتاب گوش کنن این کتاب به همه ی عاشقان وطن پیشنهاد می دم که همه مدیون این شهداییم

دیدگاهتان را بنویسید!

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

 
آرام جان